پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر وعروس ونوه ی چهارساله خود زندگی کند.دستان پیر مرد می لرزیدوچشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی رابرزمین انداخت وشکست.

پسروعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد . بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.

یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت:پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!

یادمان بماند که ....................



تاريخ : پنج شنبه 25 تير 1394برچسب:, | 2:13 | نويسنده : Shabgard |

نوشته زیر شرح حال بسیاری از ماست، البته شوربختانه!! ↓

"نسل امروز یه پاش رو هواست"

توی سال هایی که "روایت فتح" شب های جمعه پخش می شد، یه خاطره از یه رزمنده پخش شد که
داستان اینجوری بود:
 دو تا قایق کنار هم ایستاده بودن یکی پشت جبهه می رفت یکی سمت عملیاتی بی بازگشت !
راوی می گفت: دو دل بودم؛ یه پام تو این قایق بود یه پام تو اون قایق.
شهید (که اسم اش خاطرم نیست) به راوی می گه: یه پا تو بردار !..

حالا هم یکی باید پیدا بشه تا به بعضی از ما بگه: یه پاتو بردار...
بگه:
تویی که پیش از ماه رمضون یخچالت از گوشت و مرغ پر کردی! از طرفی به هیچ مرجعی هم اعتقاد نداری ولی روز عید فطر منتظری ببینی مراجع چی تصمیم می گیرن تا بفهمی چند کیلو گندم باید فطریه بدی !... یه پا تو بردار !‌
تویی که می گی اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه ولی ارثیه خواهرت رو نصف دادی ، یه پا تو بردار ...

آهای خانم ! خواهرم ! تویی که هم می خوای امتیاز زن شرقی رو داشته باشی و مهریه ات و بگیری و هم از مزایای زن غربی بهره مند باشی ؛
ولی به جای مشارکت در تولید ، هفته ای یه بار فیس بوک شوهرت رو چک می کنی ، یه پا تو بردار ...

داداشم... نمی تونی یه زن باربی بگیری و هر روز برات (میزامپلی) کنه و در عین حال بوی قرمه سبزی تو راه روی خونه ات بپیچه و بدون اجازت خرید نره و ... ولی با هم بشینید اندر وصف سکوت سمفونی بتهون صحبت کنید ... یه پاتو بردار ...

روشنفکر امروز ، دانشجوی دیروز نمی تونی برای رسیدن به دوره ی تحصیلی بالاتر ، جزوه هات رو از هم اطاقی ات قایم کنی و الان تو شبکه های اجتماعی اندر وصف خِساست ایرانی ها و open بودن خارجی ها سر به فیس بوک بکوبی ! تو هم یه پا تور بردار ...
استاد گرامی، پژوهشگر ارجمند ! شما هم نمی تونی تابلوی جمله ( مدادالعلما افضل من دما الشهدا) روی دیوار خونه ۴۰۰ متریت بکوبی که افزایش حقوق استاد تمومیت ، از مقالات دانشجوآت بدست اومده . با عرض پوزش شما هم یه پاتو بردار ...

حاجی بازاری دیروز و بیزینس من امروز ، تویی که عمرا بتونی رادیکال ۴/۲ رو حساب کنی ، اینکه بخواهی از احترام یک دانشگاهی برخوردار بشی ... شما حتما یه پاتو بردار ...
نماینده عزیز ! تویی که پول تبلیغات میلیاردی ات را "هِبِه" گرفتی ؛ نمی تونی بعدا رانت ندی و عضو کمیته حقیقت یاب اختلاس باشی ! اگه بهت بر نمی خوره شما هم یه پاتو بردار ...

آدم هایی که می خوان تو هر دو تا قایق باشن ، کارشون مثل راننده خودرویی می مونه که هم راهنما به چپ می زنه هم به راست !
پشت سریه حتما می فهمه حال راننده خوب نیست.
ما خیلی وقت حالمون خوب نیست ! چون شمار بسیاری از آدمای نسل پیش از ما جلوی ما یه پاشون رو برنداشتن و حالشون خوب نبود !
ما هم که قرار نیست یه پامونو برداریم ؛ پس خوبه با خودمان وبامردمیکه سروکار داریم صادق باشیم هر طرف باد میاد بادش تدیم ملون نباشیم یه پامونو برداریم



تاريخ : پنج شنبه 25 تير 1394برچسب:, | 2:11 | نويسنده : Shabgard |

هر وعده که دادند به ما باد هوا بود
هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود

چوپانی این گله به گرگان بسپردند
این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود؟

رندان به چپاول سر این سفره نشستند
اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود!

خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند
هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود

گفتند چنینیم و چنانیم دریغا...
اینها همه لالایی خواباندن ما بود!

ای کاش در دیزی ما باز نمی ماند
یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود!



تاريخ : پنج شنبه 25 تير 1394برچسب:, | 2:9 | نويسنده : Shabgard |

دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت : چرا به جای تحصیل علم , چوپانی می کنی .
چوپان در جواب گفت :آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت :خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت :پنج چیز است:
 تا راست تمام نشده دروغ نگویم
 تامال حلال تمام نشده , حرام نخورم
 تا از عیب و گناه خود پاک نگردم , عیب مردم نگویم.
 تا روزیِ خدا تمام نشده ,به در خانه ی دیگری نروم.
 تا قدم به بهشت نگذاشته ام ,از هوای نفس و شیطان , غافل نباشم

دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای , هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سيراب شداست



تاريخ : پنج شنبه 25 تير 1394برچسب:, | 2:7 | نويسنده : Shabgard |

پبشنويد اي دوستان اين داستان ****خود حقيقت نقد حال ماست آن
روزي بود و روزگاري در زمانهاي پيش يك صوفي سوار بر خرش به خانقاه رسيد و از راهي دراز آمده و خسته بود و تصميم گرفت كه شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردي كه مسئول نگهداري از مركبها بود و به او سفارش كرد كه مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفيان ديگر كه در رقص و سماع بودند پيوست او همانطور كه با صوفيان ديگر به پايكوبي مشغول بود مردي كه ضرب مي زد و آواز مي خواند آهنگ ضرب را عوض كرد و شعري تازه خواند كه مي گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. آن مرد تا اين شعر را بخواند صوفيان و از جمله آن مرد صوفي شور و حال ديگر يافتند و دسته جمعي خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پايكوبي كردند و خر برفت را خواندند تا اينكه مراسم به پايان آمد.
 همه يك يك خداحافظي كردند و خانقاه را ترك گفتند به جز صوفي داستان ما و او وسايلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش كند و راه بيفتد و برود. از مردي كه مواظب مركبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفي با تعجب پرسيد منظورت چيست؟ گفت ديشب جنگي درگرفت، جمعي از صوفيان پايكوبان به من حمله كردند و مرا كتك زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه مي خوريد و مي نوشيد از پول همان خر بود و من به تنهايي نتوانستم جلوي آنها را بگيرم. صوفي با عصبانيت گفت تو دروغ مي گويي اگر آنها ترا كتك زدند چرا داد و فرياد نكردي و به من خبر ندادي؟ پيداست خود تو با آنان همدست بوده اي مرد گفت من بارها و بارها آمدم كه به تو خبر بدهم و خبر هم دادم كه اي مرد صوفيان مي خواهند خرت را ببرند ولي تو با ذوقت از ديگران مي خواندي خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده اي كه خرت را ببرند و بفروشند. صوفي با ناراحتي سرش را به زير افكند و گفت آري وقتي صوفيان اين شعر را مي خواندند من بسيار خوشم آمد و اين بود كه من هم با آنها مي خواندم
آري صوفي با تقليد كوركورانه از آن صوفيان كه قصد فريب او را داشتند گول خورد و خرش را از كف داد. حال حکایت این جماعتی که کورکورانه میریزند در خیابان و به خاطر توافق جشن می گیرند هم همین است

خلق را تقليد شاه بر باد داد ****اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد



تاريخ : پنج شنبه 25 تير 1394برچسب:, | 2:3 | نويسنده : Shabgard |